خوب من نمیخواستم اینو بذارم به خاطر اینکه بدون هیچ سانسوری اون حرفایی که بینشون رد و بدل شده رو نوشتن
ولی خوب خوندنش خالی از لطف نیست و یه عبرتی میگیریم
در هر صورت ببخشین دیگه اگه اینجا هم نمیخوندین شاید یه جای دیگه میخوندین
برین ادامه ی مطلب
از خونه فرار کرده بودم . ساعت 12 ظهر بود . توی خیابون های شهر در حال گشتن بودم که یه لحظه یه پسر جوون خوشتیپ از پشت بغلم کرد . پسرجلوم اومدو قیافم رو برانداز کرد ، بعد آروم دم گوشم گفت :تا حالا کسی بهت گفته چه هیکل س ک ...... خفنی داری ؟اسمم پارسائه . اسم تو چیه؟ گفتم : پاییزه ام . و بعد با پارسا داخل ماشین شاسی بلند شیکش شدم .
اولین بارم بود که کنار یه پسر بودم ، واسه همین قلبم تند تند میزد و استرس عجیبی داشتم . بهم گفت که توی این شهر مسافره . بی اختیار شدمد ، به خودم گفتم فوقش میخواد حسابم رو برسه دیگه . واسه همین به خودم اجازه دادم که بهش بگم دختر فراری ام . گفت: از کوله پشتی سنگینت معلومه .
کیفم رو به عقب پرتاب کردم . گفت: من تو یه خونه مجردی توی تهران زندگی میکنم ، خانوادم هم خارج از ایران زندگی میکنن و هرماه واسم حدود 40-50 میلیون گاهی هم بیشتر میرسونن . خندیدم گفتم : از کجا باور کنم؟ گفت : چن وقته از خونتون فرار کردی؟ بچه کودوم شهری؟ گفت: یه ساعتی میشه، بچه همین شهرم
. میشه با هم وا3 همیشه دوست باشیم؟ میشه منم با خودت ببری تهران ؟پارسا خندید گفت : اینایی که میگی از خدامه ، فقط دقت داری یه خورده خرج داره؟گفتم : من پول زیادی ندارم . گفت : ولی هیکلت چیز دیگه ای میگه ، از نظر هیکلی خیلی پولداری . خندیدم ، ولی قلبم تندتند میزد که اگه خانوادم منو پیدا کنن چی میشه؟
؟ گفت : منظورمو فهمیدی؟ خندیدم گفتم : خیلی هیزی . اوکی قبوله .
گفت : همین الآن میخواستم برگردم تهران که هیکلت بدجور نگاهمو گرفت ، نتونستم طاقت بیارم وقتی مطمئن شدمد تنهایی ، اومدم سمتت . چرا آرایش نکردی؟اصلا بگو ببینم چرا از خونتون فرار کردی؟
ابروهات رو هم که نگرفتی؟
گفتم: من توی یه مدرسه غیرانتفاعی درس میخونم که همه ی شاگرداش به غیر از من از این قرتی های سوسول بودن و خانوادشون هم اصلا مذهبی نبودن . هرروز همشون با آرایش و انواع و اقسام مدل مو وارد مدرسه می شدن ولی من حتی اجازه زدن پنکیک هم نداشتم . کلاس سوم راهنمایی ام و 15 سالمه .
پارسا : خب؟ تا اینجاش که دلیل خیلی خاصی وا3 فرار نمیبینم؟
-دیروز جشن آخر سالمون بود . همه بچه ها با لباس های تنگ و شال و قیافه آرایش کرده و موهای پوش داده(پف کرده) اومده بودن و ماماناشون هم از خودشون قرتی تر بودن . ولی من مامانم با چادر مسخرش دست منو محکم مثل بچه ها گرفته بود و بلند بلند میگفت : مقنعت رو بکش جلو . همه ی شهر نگاهم میکردن و مسخرم میکردن . وقتی وارد مسخره شدیم ، در برابر اون جمعیت عظیم خوش پوش احساس خجالت کردم .
به هرکی نگاه میکردن ، پشت چشمی بالا مینداخت و با کلاسش پز میداد ...
وقتی کنار مامانم روی صندلی نشستم ، مرتب سعی میکردم بدون اینکه مامانم بفهمه مقنعم رو بکشم عقب و عقب تر . جشن اون روز تموم شد و مامانم متوجه مقنعه ی من نبود . ولی وقتی از مدرسه بیرون رفتیم ، نگاهی بهم کرد و محکم داد زد : مقنعت رو درست کن دختره ی بی حیا و من درحالی که مقنعم رو جلو می کشیدم، متوجه جمعیتی بودم که بهم نگاه میکردن و اظهار میکردن که منو نمیبینن و به کار خودشون مشغولن در صورتی که من میشنیدمد صداهایی که داشتن با پوزخند مسخرم میکردن