داستانهای نشنیده

چطوری وقتی یه چیز صلواتی میخونین باید صلوات بفرستین هر کی داستان منو میخونه هم باید نظر بده البته لطفن!!!!!!!

داستانهای نشنیده

چطوری وقتی یه چیز صلواتی میخونین باید صلوات بفرستین هر کی داستان منو میخونه هم باید نظر بده البته لطفن!!!!!!!

فراری۲

خوب من نمیخواستم اینو بذارم به خاطر اینکه بدون هیچ سانسوری اون حرفایی که بینشون رد و بدل شده رو نوشتن

ولی خوب خوندنش خالی از لطف نیست و یه عبرتی میگیریم

در هر صورت ببخشین دیگه اگه اینجا هم نمیخوندین شاید یه جای دیگه میخوندین

برین ادامه ی مطلب


ادامه مطلب ...

فراری

از خونه فرار کرده بودم . ساعت 12 ظهر بود . توی خیابون های شهر در حال گشتن بودم که یه لحظه یه پسر جوون خوشتیپ از پشت بغلم کرد . پسرجلوم  اومدو قیافم رو برانداز کرد ، بعد آروم دم گوشم گفت :تا حالا  کسی بهت گفته چه هیکل س ک ......  خفنی داری ؟اسمم پارسائه . اسم تو چیه؟ گفتم : پاییزه ام . و بعد با پارسا داخل ماشین شاسی بلند شیکش شدم .

اولین بارم بود که کنار یه پسر بودم ، واسه همین قلبم تند تند میزد و استرس عجیبی داشتم . بهم گفت که توی این شهر مسافره . بی اختیار شدمد ، به خودم گفتم فوقش میخواد حسابم رو برسه دیگه . واسه همین به خودم اجازه دادم که بهش بگم دختر فراری ام . گفت: از کوله پشتی سنگینت معلومه .

کیفم رو به عقب پرتاب کردم . گفت: من تو یه خونه مجردی توی تهران زندگی میکنم ، خانوادم هم خارج از ایران زندگی میکنن و هرماه واسم حدود 40-50 میلیون گاهی هم بیشتر میرسونن . خندیدم گفتم : از کجا باور کنم؟ گفت : چن وقته از خونتون فرار کردی؟ بچه کودوم شهری؟ گفت: یه ساعتی میشه، بچه همین شهرم

 . میشه با هم وا3 همیشه دوست باشیم؟ میشه منم با خودت ببری تهران ؟پارسا خندید گفت : اینایی که میگی از خدامه ، فقط دقت داری یه خورده خرج داره؟گفتم : من پول زیادی ندارم . گفت : ولی هیکلت چیز دیگه ای میگه ، از نظر هیکلی خیلی پولداری . خندیدم ، ولی قلبم تندتند میزد که اگه خانوادم منو پیدا کنن چی میشه؟

؟ گفت : منظورمو فهمیدی؟ خندیدم گفتم : خیلی هیزی . اوکی قبوله .

گفت : همین الآن میخواستم برگردم تهران که هیکلت بدجور نگاهمو گرفت ، نتونستم طاقت بیارم وقتی مطمئن شدمد تنهایی ، اومدم سمتت . چرا آرایش نکردی؟اصلا بگو ببینم چرا از خونتون فرار کردی؟

ابروهات رو هم که نگرفتی؟

گفتم: من توی یه مدرسه غیرانتفاعی درس میخونم که همه ی شاگرداش به غیر از من از این قرتی های سوسول بودن و خانوادشون هم اصلا مذهبی نبودن  . هرروز همشون با آرایش و انواع و اقسام مدل مو وارد مدرسه می شدن ولی من حتی اجازه زدن پنکیک هم نداشتم . کلاس سوم راهنمایی ام و 15 سالمه .

پارسا : خب؟ تا اینجاش که دلیل خیلی خاصی وا3 فرار نمیبینم؟

-دیروز جشن آخر سالمون بود . همه بچه ها با لباس های تنگ و شال و قیافه آرایش کرده و موهای پوش داده(پف کرده) اومده بودن و ماماناشون هم از خودشون قرتی تر بودن . ولی من مامانم با چادر مسخرش دست منو محکم مثل بچه ها گرفته بود و بلند بلند میگفت : مقنعت رو بکش جلو . همه ی شهر نگاهم میکردن و مسخرم میکردن . وقتی وارد مسخره شدیم ، در برابر اون جمعیت عظیم خوش پوش احساس خجالت کردم .

به هرکی نگاه میکردن ، پشت چشمی بالا مینداخت و با کلاسش پز میداد ...

وقتی کنار مامانم روی صندلی نشستم ، مرتب سعی میکردم بدون اینکه مامانم بفهمه مقنعم رو بکشم عقب و عقب تر . جشن اون روز تموم شد و مامانم متوجه مقنعه ی من نبود . ولی وقتی از مدرسه بیرون رفتیم ، نگاهی بهم کرد و محکم داد زد : مقنعت رو درست کن دختره ی بی حیا و من درحالی که مقنعم رو جلو می کشیدم، متوجه جمعیتی بودم که بهم نگاه میکردن و اظهار میکردن که منو نمیبینن و به کار خودشون مشغولن در صورتی که من میشنیدمد صداهایی که داشتن با پوزخند مسخرم میکردن